من،یک بسیجی، حمید صلواتی، و رضا محرمی یک تکه نان پیدا کردیم و شروع کردیم به خوردن که یک خمپاره زوزه کشید و آمد و روی سر آن بسیجی منفجر شد. سر او شکاف و درست مثل یک هنداونه که به زمین کوبیده باشند متلاشی شد و خون پاشید روی نان و سر و صورت ما. محرمی خیلی خونسرد گفت: «خدایا، بعد از 4 روز این تکه نان هم بر ما روا نبود؟»