به گزارش پایگاه خبری جهادپرس،به نقل از صبح قزوین؛ معنای واژه «مادر» زندگی، عشق و مهر است؛ مادر از فرشتهها بالاتر است، اوست که با اشکهایت اشک میریزد و با خندههای تو میخندد.
وقتی میگوییم "مادر" اگر که کوهها، دریاها، صخره و آسمان به نام مقدس آن قیام کنند، نباید تعجب کرد، واژه مادر چنان مقدس است که هیچ انسانی توصیفی برای آن ندارد.
مادر فرشتهای است که همواره مواظب فرزندش است و تحمل رنج او برایش سختتر از تحمل رنج خودش است.
به همین مناسبت تصمیم گرفتیم به سراغ مادری نمونه برویم، مادری که با تمام سختی فرزندانش را پرورش داد و در راه انقلاب تقدیم کرد.
نوش آفرین محمدی مادر شهیدان محمدرضا و محمود و سردار ابوالحسن کبیری است؛ وی متولد ۱۳۱۷ و دارای ۱۰ فرزند بود که یک فرزندش فوت شد و دو پسر دیگرش به شهادت رسیدند و ۷ فرزند دیگر هر کدام جایگاه موفقی در جامعه دارند.
وقتی از این مادر خواستیم که از فرزندان شهیدش برایمان بگوید، لحظه ای در فکر فرو رفت و بعد با افتخار بیان کرد: محمدرضا متولد دوازدهم فروردین سال ۱۳۴۶ بود؛ دانشجوی دوره کارشناسی دانشگاه اصفهان در رشته صنایع پتروشیمی بود، از سوی بسیج به جبهه رفت و چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵، در امالرصاص عراق به شهادت رسید و پیکرش مفقود شد و بعد از تقریبا ۱۲ سال پیکرش بازگشت.
وی ادامه میدهد: محمود متولد هشتم دی ماه سال ۱۳۴۷ بود و تا سوم متوسطه رشته تجربی خوانده بود و در ۵ دی ماه سال ۱۳۶۵ که در خوزستان به شهادت رسیده است.
سن فرزاندنش پایین بود که به جبهه رفتند و حتی مادر میگفت که گاهی الان کسی عکسهایشان را میبیند، فکر میکند که عکسهای کودکی آنها بوده است.
این مادر شهید میگفت که پسر بزرگم دانشجوی دانشگاه مشهد بود و در جهاد سازندگی فعال بود، برادرانش را هم با خود میبرد و زمانی که جنگ شروع شد هر چهار فرزندم به خط مقدم رفتند.
محمدرضا، محمود و قاسم در ام الرصاص نزدیکی عراق با هم حضور داشتند؛ محمدرضا غواص بود که در آن عملیات، اول مجروع میشود و وقتی که به او میگویند که برگرد عقب، میگوید نه باید تا آخرین نفس بجنگم که بعد از آن هم مفقود میشود.
این مادر شهید عنوان کرد: همسرم پلیس بود و درآمد متوسطی داشت؛ فرزندانم را با سختی بزرگ کردم ولی یکی با تقوا تر از یکی دیگر بود؛ هیچوقت به من یا پدرشان بی احترامی نمیکردند و حتی وقتی پدرشان برای خرج تحصیل به آنها پولی میداد میگفتند کی میشود که ما یک روزی زحمات شما را جبران کنیم.
وی ادامه میدهد: تقوای فرزندانم نتیجه زحماتی بود که برای بزرگ کردن آنها متحما شدم، اما محمدرضا چیز دیگری بود، جوری نماز شب میخواند که میتوانم به جرات بگویم هیچ عالمی آنطور نمیتوانست بخواند.
این مادر شهید با عشق از فرزندانش میگفت ولی وقتی اسم محمدرضایش که میآمد با عشق بیشتری از او میگفت، وقتی از اخلاق شهیدش از او پرسیدیم، بیان کرد: ما در خانه قبلی خود یک زیرزمینی داشتیم و که دو در ورودی داشت و هر وقت که میرفتم آنجا را جمع و جور کنم، وسط زیرزمین یک گونی میدیدم و همیشه برایم سوال بود که این گونی برای چی اینجا است.
وی یادآور میشود: محمدرضا بیشتر اوقات روزه بود و همیشه هم روزه بدون سحر میگرفت و سعی میکرد به کسی نگوید که ریا نشود، یک شب گفتم برایش سحری آماده کنم و چون یخچال ما در زیرزمین بود به آنجا رفتم تا برایش سحری آماده کنم، آهسته و در تاریکی میرفتم کسی که بیدار نشود، به زیر زمین که رسیدم صدایی میآمد، دقت که کردم دیدم محمدرضا با صدای بلند زیارت عاشورا میخواند و جوری گریه میکرد که ناخودآگاه ترسیدم که نکند حالش بد شود و اتفاقی برایش بیفتند، دیدم تحمل ندارم یکم سر و صدا کردم که متوجه حضورم شود و سریع از جایش بلند شد، بهش گفتم پسرم اینجا چکار میکنی گفت تشنه بودم اومدم آب بخورم و در دلم گفتم تو میخواهی آب شهادت بنوشی و میدانستم که او یک روزی شهید خواهد شد.
مادر از نذر چندین ساله اش که برای پیروزی انقلاب، نذر انعام و ختم قرآن کرده بود گفت که هر هفته در خانه اش برگزار میکرده است؛ که با همان کلام قرآن بچههایش را تربیت کرده است و هنوز هم همان نذر را هر هفته در خانه قدیمی شان که هم اکنون تبدیل به حسینه شده، انجام میدهد.
مادر شهیدان کبیری با افتخار از تحصیل و موفقیتهای فرزندانش برایمان گفت: روزی همسرم به محمدرضا گفت پسرم تو همه برادرانت در جبهه هستند، تو دانشجویی برو درست را ادامه تا از دانشگاه عقب نمانی و محمدرضا آنقدر به امام خمینی(ره) علاقه داشت که به پدرش گفت؛ امام فرمودند که جبهه دانشگاه ماست و اگر ما امروز به جبههها برای دفاع نرویم، دانشگاهی باقی نمیماند.
وی اذعان کرد: هیچوقت ایمان و اراده محمدرضا سست نمیشد و حتی روزی پسرم محمدهادی به او گفته بودم ما همه در جبهه هستیم و شب عید است پدر و مادرمان تنها هستند تو بگرد برو کنارشان باش، اما زیر بار نرفته بود و گفته که اگر روز قیامت از من سوال شود که وقتی اسلام در خطر بود تو کجا بودی من نمیتوانم بگویم چون برادرانم آنجا بودند، من رفتم؛ زیرا آنجا حساب هر کسی را جداگانه بررسی میکنند.
این مادر شهید با بیان اینکه امام خمینی(ره) مامور خداوند و فرزند فاطمه زهرا(س) بود، مطرح کرد: زمان جنگ هیچ کشوری به ایران کمک نمیکرد و امام خمینی (ره) با یک عبا، عمامه و عصا آمد و برای اینکه متکی به خدا بود، توانست طاغوت به آن عظمت را ریشه کن کند و ایرانیها توانستند با رهبری امام خمینی(ره)، توکل به خدا و صلاح ایمان این بت را بشکنند و پرچم اسلام را برافراشتند.
وی گفت: زمانی که امام فرمان جهاد و " هل من ناصرا ینصرنی" داد، فرزندانم همه لباس رزم تن کردند و کوچک ترها چون میدیدند که برادرهای بزرگشان در جبهه هستند به پشتوانه آنها میرفتند و من هم حرفی نمیزدم.
مادر شهیدان کبیری مطرح کرد: روزی که محمود میخواست به جبهه اعزام شود، رفتم تا او را بدرقه کنم و خیلی ذوق داشت به طوری که انگار به یک جشن عروسی دعوت شده باشد، آن لحظه به خداوند گفتم تو خودت میدانی که من با چه مشقتی فرزاندانم را بزرگ کرده ام و امروز به حکم و راه خودت آنها را در راه دفاع از انقلاب بدرقه میکنم.
از این مادر عزیز درباره اینکه چطور به او خبر شهادت بچههایش را دادند پرسیدیم، جوابی داد که شاید باورش برای خیلیها سخت باشد.
وی پاسخ داد: ساعت ۲، ۳ شب بود که داشتم قرآن میخواندم به خدا گفتم من هیچکدام از فرزاندانم نه شهید شدند نه جانباز، اما چرا من دلم آنقدر تنگ و گرفته است و گفتم خدایا اگر فرزندان دیگرم شهید شوند صبر میکنم ولی قاسم من، زن و بچه دارد تو خودت مراقبش باش، که همان لحظه به سوره آل عمران آیه" ولا تحسبن الذین قتلو و....." رسیدم که از خداوند طلب استغفار کردم چرا که شهدا نزد خداوند روزی دارند و ما آن را نمیفهمیم.
این مادر شهید ادامه داد: پس از خواندن آن آیه قرآن خوابیدم و در خواب دیدم که همه فرزندانم که در جبهه بودند برگشتند؛ اما محمدرضا در بین آنها نبود وقتی از خواب بیدار شدم مطمئن شدم که حتما اتفاقی افتاده است، به سپاه زنگ زدم و گفتم از بچههایم چه خبر؟ پاسخ درستی نگرفتم و من گفتم بگو کدامشان شهید شدند؟ و یک لحظه جا خوردند و گفتند که این حرف رو چه کسی به شما زده؟ گفتم من خودم میدانم و مطمئنم که محمدرضا مفقود شده است.
وی افزود: فردای همان روز به خانه ما آمدند و همه شرمنده بودند و سرشان پایین بود و من با مشاهده این صحنه به آنها گفتم، من خبر دارم که محمدرضا مفقود شده و محمود شهید شده است و شما آمده اید مرا دلداری بدهید اما مگر خون بچههای من از بچههای دیگر رنگین تر است؟ برای چی شما شرمنده هستید من اصلا ناراحت نیستم و خدا به من صبرش را داده است.
از این مادر شهید درباره روز مادر و حال هوایش در آن زمان که فرزانداش بودند پرسیدیم، وی گفت: هیچوقت روز مادر را فراموش نمیکردند و همیشه به من تبریک میگفتند و سعی میکردند هدیه ای هم برایم بگیرند.
وی ابراز کرد: روزهای مادر همه بچههایم به دیدنم میآیند و جای خالی محمدرضا و محمودم خیلی در این ایام به چشم میآید؛ وقتی بچه بودند سفره هفت سین برایشان میچیدم و در کاسه آب میریختم و قرآن میخواندم و میدادم که بخورند اما از وقتی دو فرزندم شهید شدند دیگر هیچوقت سفره هفت سینی نچیدم.
در تمام مدتی که با مادر صحبت میکردم صبر و استقامت را در تمام لحظات زندگیش حس کردم، خودش معتقد بود که همه صبر و مقاومتش اراده خداوند است و تعریف میکرد: زمانی که محمود را آوردند در حالی که محمدرضایم هم مفقود شده بود من حتی قطره ای هم اشک نریختم و با بی سوادی خودم نمیدانم خداوند چه قدرتی در دهان من گذاشته بود که من ناخودآگاه کنار جنازه فرزندم برای همه نزدیک یک ساعت سخنرانی کردم و در آخر گفتم این فرزند من بود که هدیه در راه خدا کردم.
از مادر شهید پرسیدم اگر به گذشته بازگردید اجازه میدهد فرزندانش دوباره به این راه برود؟ پاسخی میشنوم که با معادلات دنیای زمینی ما همخوانی ندارد.
این مادر با شعف و شادی پاسخ میدهد: من روی فرزندانم خیلی حساس بودم چرا که معتقد بودم امانتی از طرف خدا به من هستند، و حتی زمانی زمین میخوردند ناراحت میشدم همه از اینهمه ناراحتی من متعجب میشدند؛ زندگی با همسرم را با قرآن و دعا و روزه امام حسین شروع کردیم و همان موقع تصمیم گرفتیم که در راه خدا همه چیزمان را فدا کنیم، خداوند فرزاندانم را به من به امانت هدیه داده بود و خودش هم گرفت و امیدوارم که از من قبولشان کند و من هم راضی به رضای خودش هستم.
دیدگاه شما