به گزارش پایگاه خبری جهادپرس،سردار "محمود شهبازی دستجردی"، ٢5 فروردین 1337 در اصفهان به دنیا آمد و در اوج جوانی پس از برجای گذاشتن نقشی ماندگار از خود در تاریخ رشادت، ایثار و مردانگی در 2 خرداد ماه سال 61 و در آستانه فتح خرمشهر در سن 24 سالگی و بر اثر اصابت خمپاره ردای سرخ شهادت برتن کرد.
وی که در زمره جوانان مومن انقلابی و از دانشجویان پیرو خط امام (ره) به شمار میآید، پس از شرکت در مبارزات انقلابی و همراهی با دانشجویان برای تسخیر لانه جاسوسی، با آغاز قائله کردستان و آغاز جنگ تحمیلی همچون دیگر جوانان مومن انقلابی مانند جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان، شهید محسن وزوایی، شهید محمد ابراهیم همت و غیره راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شد و با نشان دادن شایستگیهای بسیار توانست به فرماندهی سپاه همدان منصوب شود.
سردار فاتح خرمشهر که به داشتن حسن خلق، تدبیر و تسلط بسیارش به تفسیر قرآن و نهج البلاغه شهرت داشت، توانست به همراه رزمندگان همدانی درجبهه میانی غرب، منطقه سرپل ذهاب نقشی ماندگار و اثرگذار در این منطقه ایفا کند.
وی همزمان با فرماندهی سپاه همدان به دلیل آشنایی با حاج احمد متوسلیان فرمانده سپاه مریوان و حاج محمد ابراهیم همت فرمانده سپاه پاوه راهی پادگان دوکوهه در جنوب شد تا با همراهی یکدیگر، لشگر پر افتخار 27 محمد رسول الله(ص) را تشکیل دهند.
سردار محمود شهبازی توانست در سمت جانشینی لشگر 27 محمد رسول الله در عملیات فتح المبین شرکت کرده و در عملیات بزرگ الی بیت المقدس با همراهی جمعی از رزمندگان به ویژه رزمندگان همدانی، گروه شناسایی را تشکیل دهد.
وی در اقدامی ماندگار که نقش کلیدی در فتح خرمشهر داشت، در مدت 23 شب اقدام به شناسایی مواضع دشمن در منطقه خرمشهر کرده و توانست به درخواست سردار شهید حسن باقری در شب آخر خود را به جاده اهواز خرمشهر برساند و مشتی از خاک جاده را برای وی به یادگار آورد.
سردار فاتح خرمشهر با شروع عملیات الی بیت المقدس در سمت جانشینی لشگر 27 محمد رسول الله به همراه دیگر رزمندگان در تاریخ 2 خرداد ماه سال 61 خود را به پشت دروازههای خرمشهر رساند اما خدای متعال مقدر کرده بود وی در گمنامی و پیش از فتح غروز آفرین خرمشهر ردای سرخ شهادت را برتن کند.
قافله سالار شهدای مدافع حرم سرلشکر پاسدار شهید "حاج حسین همدانی" از دوستان نزدیک سردار "شهید محمود شهبازی" در کتاب "مهتاب خین" ماجرای شهادت این سردار سرافراز را این گونه روایت میکند:
ساعت از دوازده شب هم گذشته بود و وارد دقایق اولیه یکشنبه، دوم خرداد 1361 شده بودیم. من پیش حاج همت، در مقر نصر 2 مانده بودم و آقای محمودزاده، در همان مقر جلویی، پیش حاج محمود شهبازی بود. حاج محمود، در همان دقایق اولیهی دوم خرداد، در خط شهید شد. خودم از لحظه ای دچار شک و ابهام شدم، که دیدم روی شبکه ی مخابراتی مردم پیام نصر 2، هیچ صدایی از حاج محمود شنیده نمیشود.
عمده مکالمات آن محور را، یا مسعود نیک بخت با فرمانده گردانهای محور سلمان انجام میداد، یا آقای محمودزاده. قدری که گذشت، حاج همت هم دلشوره پیدا کرده و گفت: عجیب است، حاج شهبازی با ما تماسی ندارد. من می روم ببینم کجا رفت. از مقر نصر 2 رفت سمت سنگر آقای شهبازی. دقایقی بعد که برگشت، دیدم با یک شتاب عجیبی از کنار من گذشت، رفت پای بی سیم و پشت به من، گوشی به دست، مشغول مکالمه با گردانهای محور محرم شد.
فکر میکنم وقتی به آنجا رفت، از شهادت محمود مطلع شد، منتها در مراجعت، چون دلاش رضا نمیداد مرا در جریان بگذارد، دوید پشت بی سیم، که هم سَرِ خودش را گرم کند، هم من برای سین جیم کردن او درباره حاج محمود، مجالی پیدا نکنم. به رغم این اوصاف، آن غبار کدورتی که چهرهی حاج همت را پوشانده بود و صدایش که قدری میلرزید، نشان میداد باید اتفاقی افتاده باشد.
رفته بود بیرون سنگر خودش یکی از زخمیهای جامانده از ستون نیروهای گردان مسلم را که مدام از درد ناله میکرد، به عقب بیاورد، که موشک کاتیوشای دشمن کنار او به زمین اصابت کرد و در جا شهید شد. افراد حاضر در آن سنگر؛ به استثناء آقایان محمودزاده و نیک بخت، همگی بعدها شهید شدند. عیوضی شهید شد، شکری موحد شهید شد. سعید بادامی هم، آن شب عقب بود و در آن جا حضور نداشت.
منتها، برادرمان مجتبی صالحی پور، که همه جا مثل سایه با حاج همت حضور داشت، چون مدام بین سنگر همت و مقر شهبازی در رفت و آمد بود، فکر می کنم از جزئیات نحوه ی شهادت حاج محمود، خبرهایی داشته باشد. دست آخر، دیدیم آقای محمودزاده، وارد قرارگاه نصر 2 شد. خیلی فرسوده به نظر میرسید. مرا صدا زد و گفت: بیا برویم سنگر بغل دستی، لازم است مطلبی را به تو بگویم. به زحمت از جا بلند شدم، عصاها را زدم زیر بغل و دنبال ایشان، رفتم داخل سنگری که مجاور سنگر حاج همت واقع شده بود.
گفتم: در خدمتایم. دیدم میگوید: خب، چطوری آقای همدانی، وضع پایت چطور است؟ یکه خوردم که این چه سوال هایی است ایشان دارد از من می پرسد؟ آخر ما روز قبل، همدیگر را در انرژی اتمی دیده بودیم و همه ی این سوال ها را آن جا از من پرسیده بود و جواب مفصل آن ها را هم به او داده بودم. این شد که در جواب گفتم: برادر محمودزاده، شما مرا این جا نیاوردی که حال مرا بپرسی؛ قصه چیست؟ تک سرفه ای کرد و در حالی که جَهد میکرد نگاهاش با نگاه من تلاقی نکند، گفت: ببین برادر همدانی؛ جنگ است دیگر. توی همین عملیات، از روز اول تا به الان، خودت دیدی چه بچه های گلی را از دست دادیم.
محسن وزوایی رفت، حسین قجه ای رفت، احمد بابایی، عباس شعف و ... خلاصه، همه ی ما، باید این راه را برویم. درست است که عدهی زیادی شهید و مجروح و مفقود شده اند، ولی بحمدالله، عملیات تا الان با قوت ادامه پیدا کرده و کل ملت منتظر هستند این مرحلهی آخر هم تمام بشود، تا آزادی خرمشهر را، جشن بگیرند.
او داشت همین طور مقدمه چینی می کرد که یک لحظه، حرفاش را بریدم و گفتم: برادر محمودزاده، برای شهبازی اتفاقی افتاده؟ قدری مکث کرد و گفت: انگار مجروح شده. با خودم گفتم، اگر محمود زخمی شده بود که دیگر دادن خبرِ آن، به این همه مقدمه چینی نیاز نداشت. یک کلام، توی همان سنگر حاج همت، این آقا میگفت محمود مجروح شده و خلاص.
این شد که گفتم: برادر محمودزاده، بگذار خیال تو را راحت کنم. سرشب که نماز مغرب و عشاء را با شهبازی خواندم، قشنگ مشخص بود او دیگر این جایی نیست. تمام وجودش رفته بود آن طرف پرده. من این مطلب را همان لحظات، با چشم خودم دیدم. پس این قدر خودت را عذاب نده، اگر شهید شده، راحت باش و همین را به من بگو. او گفت: بله؛ محمود شهیده شده. پرسیدم: چطوری؟ گفت: کنار سنگرش، بر اثر انفجار کاتیوشا؛ در دَم به شهادت رسید. گفتم: الان جسدش کجا است؟ گفت: تا چند دقیقه پیش، جسد را پتوپیچ، گذاشته بودیم داخل سنگرش. بچه های امدادگر که آمدند، گفتیم سریع و بی سر و صدا، آن را به عقب تخلیه کنند.
دو تا عصا را زدم زیر بغل و راه افتادم. پرسید: کجا با این عجله؟ جوابی برای سوال آقای محمودزاده نداشتم. از سنگر که خارج شدم، زیر نور مهتاب، فاصلهی کوتاه بین آن جا تا آن سنگر را، عصازنان طی کردم. کنار سنگر که رسیدم، دیدم اسماعیل شکری موحد، دو زانویش را محکم در بغل گرفته و یک گوشه مچاله شده. همان طور که چمباتمه نشسته بود، سرش را بلند کرد و زل زد توی چشم های من.
صورت اش خیس اشک بود و از شدت بغض در گلو مانده، چانهاش بی اختیار میلرزید. نمیدانم در آن لحظات، این چه صبری بود که خدا به من داد. حتی نَم اشکی هم به چشمهایم نیامد. برگشتم از بچه هایی که دور من حلقه زدند، پرسیدم: کجا شهید شد؟ مرا بردند دویست متر جنوبیتر از محل آن سنگر و زمین را نشانام دادند.
زیر نور رنگ پریدهی مهتاب، قیفِ انفجارِ به جا مانده و زمین سوخته و زیر و زبَر شدهی اطرافش را دیدم. کاملا مشخص بود که موشک کاتیوشا، با چه ضربِ مهیبی آن جا فرود آمده. چند قدمی کنارتر، در یک گودال کوچک، خون زیادی جمع شده بود. به زحمت خم شدم، کفِ دست راستام را جلو بردم و زدم به لُجهی خونِ سرخ محمود شهبازی و بعد، دستِ خون آلودم را، با تمام عشقی که به این برادر سفر کرده داشتم، کشیدم به سر و صورتام. به آسمان نگاه کردم. قرص ماه، بالای سرم ایستاده بود.
دیدگاه شما