به گزارش پایگاه خبری جهادپرس،به نقل از مرآت، ماشین که ایستاد، سرآسیمه از سرتاسر پیادهروی منتهی به میدان، دورش جمع شدند. یکییکی کیک و آبمیوهشان را میگرفتند و فاتحانه میرفتند گوشهای، روی جدول کنار خیابان مینشستند. ماشین رفت و پیرمرد خستهای را دیدم که دستش خالی بود. منتظر ماندم که چندنفری دور هم جمع شوند. جمع جدولنشینها که جمع شد، جلو رفتم و اجازه گرفتم تا چند دقیقهای پیششان بنشینم.
بیشترشان، هنوز 30 سالگی را ندیده بودند؛ 24، 25، 26... جوانها متولد سمنان بودند و اکثرا حاصل ازدواج پدرومادرهای افغانستانی اما بینشان ایرانی هم بود. از وضعیت کار و کاسبی در یکی دو ماه اخیر پرسیدم. یکی میگفت در دو ماه گذشته، 6 روز سر کار بودم، دیگری 5 روز و آن یکی 7 روز. پانصد ششصدهزار تومان برای دو ماه زندگی. پرسیدم پسانداز دارید؟ خندیدند! یعنی که پسانداز برای کارگر روزمزد، معنا ندارد.
میگفتند میشناسند کارگرانی را که شبها سر گرسنه بر زمین میگذارند. حالا آنها که با هم رفیقترند به هم کمک میکنند. یکیشان میگفت مثلا اگر برای جابجا کردن یک کولر کسی، یک کارگر با 20 هزار تومان دستمزد بخواهد؛ چهار نفری میرویم و نفری 5 هزار تومان میگیریم. این را میگویند و میخندند که اگر نخندیم چه کنیم؟
از هر دری سخنی... از درس خواندن نیمهکارهشان به خاطر فقر و برخی رفتارهای ناپسند تا وضعیت نابسامان اردوگاهی که شبیه زندان است. میگویند اگر بخواهیم تا دامغان برویم، باید نفری 20 هزار تومان عوارض بدهیم. این یعنی حتی مسافرت نزدیک هم، خیلی دور است! جمعِ جوانها که جمع باشد، بحث ناخودآگاه به ازدواج میکشد! یکیشان که بزرگتر از بقیه است، ازدواج کرده و دیگران در حسرتاند!
به شوخی میگویم از قیافههایتان معلوم است که عاشقید! شوخیشوخی جدی میشود! یکیشان که روبروی من نشسته، خون میدود زیر گونههای آفتابسوختهاش! هیچ نمیگوید! دوستش میگوید سه سال است که یکی را میخواهد اما مگر با این درآمدها میشود زن گرفت؟ پدر عروسهای افغان از دامادهای آیندهشان پول طلب میکنند تا جهیزیه بخرند؛ کسی که ندارد، سرش بیکلاه میماند. عشق که از راه برسد اما منتظر بهتر شدن وضع مالی نمیماند! و چه عشقها که در خرابآبادِ فقر، زیر آوار زمان، مدفون میشود...
از مذهبشان میپرسم. آنها که اهل تسنناند، حنفی هستند. میپرسم بین مذهب ما و مذهب خودتان چه فرقهایی میبینید؟ میگویند مگر فرق میکند؟ میپرسم بین مذهب شما و مثلا مذهب شافعیها چه فرقی هست؟ میگویند مگر فرق میکند؟ تقریبا از مذهبشان چیزی نمیدانند. بحث که به اربعین میکشد، میگویند دوست دارند به اربعین بروند. یکیشان در دورههای آموزشی تیپ فاطمیون شرکت کرده اما خودش میگوید قسمتم نشد که بروم.
دوستانی دارند که روزی روزگاری، کنار همین جدولها مینشستند و روزی هم به سوریه رفتند و شهید شدند. جدولجدول تا ملاقات خدا! اسمها را یکییکی به یاد میآورند. نفسم تنگ میشود از پشت ماسک زمختی که اجازه نمیدهد نفسِ عمیق بکشم؛ آه بکشم!
میپرم وسط حرفهایشان: هیچوقت به برگشت فکر کردهاید؟ همه میگویند بله اما در افغانستان امنیت نیست؛ امنیت اگر باشد، مزاحمتان نمیشویم. نمیدانم چرا شرمسارم! ناخودآگاه میگویم ما همه انسانیم، با هر مذهبی و با هر ملیتی. یکیشان به شوخی میگوید اما نفست از جای گرم درمیآید! راست میگوید! اما میگویم گمان نکنید که دیدن رنج شما آسان است.
ماشینِ دیگری کنار خیابان میایستد. به جز پیرمرد، جوانها همه آسیمهسر میروند و تنها میمانیم. یکی دو ثانیه بعد، ماشین میرود؛ بدون کارگر؛ میخواسته آدرسی بپرسد! جوانها برمیگردند و عذر میخواهند که ناگهان رفتهاند! میگویند این موضوع تعللبردار نیست و تعلل، اینجا مرز بین سیری و گرسنگی است.
یادشان میاندازم که چند سال قبل، شهرداری مکانی را برایشان مهیا کرده بود که کنار خیابان ننشینند. میگویم چرا بین خودتان نوبت تعیین نمیکنید؟ میگویند چه کسی قبول میکند که منتظر بماند و شرمسار خانواده، تا نوبتش بشود؟ هرکس زورش بیشتر باشد، خودش را به کار میرساند! سوالات و پیشنهادات احمقانهام را صبورانه میشنوند! چرا کشاورزی نمیکنید؟ چرا ضایعات جمع نمیکنید که درآمدش بیشتر است؟ چرا درس نمیخوانید؟
چیزی در ذهنم بیقراری میکند. تصور میکنم مردی را که صبح زود از خانه بیرون میزند: «میروم سرِ کار» و مینشیند منتظر کار تا وقتی خورشید برود. و این قصه روزها تکرار میشود. مردانی که از خانه بیرون میزنند اما سر کار نمیروند؛ چون کاری نیست!
میگویم از مسئولان چه میخواهید؟ میگویند چه بخواهیم وقتی مالِ اینجا نیستیم؟ اما تو بدان که زندگی دارد سخت میگذرد؛ با رنج میگذرد؛ با گرسنگی میگذرد. آرامآرام میخواهم بروم تا بیشتر دردهایشان را به یادشان نیاوردهام. میگویم آیندهتان را چطور میبینید؟ یعنی ده سال دیگر کجایید؟ چه میکنید؟ وضعتان بهتر شده؟ با آینده هم بیگانهاند! خندهشان میگیرد!
یکی میگوید ببین! همین که چیزی به دستمان برسد و بخوریم، خدا را شکر میکنیم، از آینده چه میدانیم! بلند میشوم که بروم، یکیشان میگوید همین که نشستی پای درد دلمان، خیلی است! از مسئولان تشکر میکنم! میخندیم.
با خودم میگویم، ندانستن، گاهی چه لذتبخش است. از دست من برای شما چه کاری برمیآید که آمدهام همنشین دردهایتان شدهام؟
نمیدانم! کاش دنیا جای زیباتری بود... کاش دنیا با ساکنانش، مهربانتر بود... واسمعی یا جارِ...
انتهای پیام/
دیدگاه شما