20. تير 1399 - 12:43   |   کد مطلب: 9270
اینجا یک زن بساطی به ارزش شرافت برای یک لقمه نان روی سنگفرش‌های داغ تابستانی و سرد زمستانی خیابان گسترانده است، جایی که ترحم معنا ندارد...کرونا روزگارش را سخت‌تر کرده اما از پای ننشسته و دل به لطف خدایش بسته است.

به گزارش پایگاه خبری جهادپرس،سولماز عنایتی: دلم میان آمد و شد قدم‌های گهی تند و گهی خسته آدمیان جا ماند در کف بی‌رحمی خیابان‌های پرازدحام، دلم از جا کنده شد و بیدل آمدم، بارها در خود فروشکستم و در کسری از ثانیه بند خوردم و بیش از آنکه قامتم خم شود کمر راست کردم.

من  کجا و انعکاس ژانر بی‌نظیر آنها کجا، کاش راوی افسانه‌ای فکاهی و  حظ‌آلود بودم و واژه به واژه خنده بر لبانتان می‌نشاندم اما شنیدن حکایت به ظاهر دردآلودشان منقلبم کرد خواندن و شنیدنش شما را هم منقلب خواهد کرد.

وقتی با اصرار می‌خواستم لب به سخن باز کنند و راز چند ساله زندگی خود را در لحظه‌ای برملا سازند، عرق شرم  بر رخسارم نشست، در خود جمع می‌شدم و آرام عذاب وجدان بر وجودم مستولی می‌شد دوباره خودم را جمع و جور کرده و با صدایی از اعماق جانم سوال بعدی را می‌پرسیدم.

همین سوال و جواب‌ها کشاکش ثانیه‌ها را متهلب کرده و عقربه‌ها کندتر از آنچه تصور می‌کردم حرکت می‌کردند، گاهی جوابم را ریز ریز می‌گویند و گاهی هم خیره به زمین چیزی به زبان می‌آوردند که برای شنیدنش باید گوش تیز می‌کردم، به یکباره هم به ذوق می‌آیند و برق شادی در چشمانشان سوسو می‌زند اما این قصه، قصه تنهایی و بی‌پناهی است؛ قصه استواری و ایستادگی، قصه مرد بودن در هیاهوی دنیا.

دوست داشتم با لبی خندان و چهره خوشحال همچون زنان فالگیر در کوی و برزن بگویم «عزیزُم الهی دردت نبینُم، کف دستت ببینُم تا فالت بگیرُم» بعد همان دستان ترک ترک شده و پینه بسته را در میان دستانم لمس کنم و از روزهای خوبی که در راه دارند بگویم که فلان می‌شود و بهمان می‌شود آری زندگی به زودی روی خوش به شما نشان خواهد داد.

یا شاید قاصدکی بودم برآورده‌کننده آرزوها، در گوشم می‌گفتند هر آنچه در سینه تلنبار کردند و فوت می‌کردند، من هم با پرواز در آسمان آرزوها و افکارشان را برآورده می‌کردم و روی پرچین باغ آرزوهایشان به نظاره می‌نشستم.

اما نه فالگیرم و نه قاصدک، نه نوید روزهای خوب می‌دهم و نه آرزویی برآورده می‌کنم. منم و تنها قلمم، هر چه هست و نیست در ید همین قلم است، حال با رنگ قلم متن لوح زندگانی‌شان را می‌نگارم.

پرده اول

اولین بار که دیدمش ۱۰، ۱۲ ساله بودم، وسط میدان مرکزی شهر کنار باغچه اطلسی‌ها تکیه زده بود و بساط مختصری داشت، محو تماشای او بودم مادر دستم را می‌کشید و من جامانده بودم بین ما طنابی از دو دست بهم پیوسته‌مان ممتد شده بود، با صدای مادر به خودم می‌آمدم اما دوباره غرق در نگاهش می‌شدم.

هر بار که از میدان مرکزی شهر عبور می‌کردیم از دور چشم می‌چرخاندم و خیره خیره با نگاه دنبالش می‌کردم، تمام ذهن کودکانه من پر بود از سوال چرا و چگونه؟

چشمانش در بین پوست کشیده شده و آسیب‌دیده صورتش نفوذ خاصی داشت، کلامی بین ما رد و بدل نمی‌شد اما وقتی نگاهم را در نگاهش می‌دوختم بی‌صدا حرف می‌زدیم.

روزها یکی از پس دیگری گذشت و من بزرگ و بزرگتر شدم و او هنوز  میان میدان بزرگ شهر کنار باغچه اطلسی‌ها بساط داشت، من قد کشیدم و او خمیده شد من جوان شدم او میانسال اما باز هم هنگام عبور از میدان نگاهم به نگاهش گره می‌خورد.

تا اینکه مسوولان شهر طرح جدیدی برای میدان امام(ره) در نظر گرفتند به ناچار جای بساطش تغییر کرد، مدتی خبری از او نبود و من نمی‌دانستم برای پهن کردن بساط کوچکش به کدام خیابان و کوچه پناه برده است.

ناگفته نماند خیلی زود پیدایش کردم چند صباحی است که ابتدای یکی از خیابان‎های منتهی به میدان امام بساط گسترانده و کاسبی می‌کند،  پس از گذشت ۲۰ سال از اولین دیدار به سراغش رفتم و برای نخستین بار بین ما کلامی درگرفت.

هیچ گاه فکر نمی‌کردم روزی اعظم خانم که سال‌ها با نگاهم جویای احوالش بودم سوژه گزارشم باشد پس از احوالپرسی و معرفی رفتم سر اصل مطلب، او هم با گشاده‌رویی و لب خندان راز زندگی سختش را برملا می‌کند و می‌گوید: ۲۰ ساله دستفروشی می‌کنم چون بی‌سرپرست هستم و با همین کار خرج سه فرزند و اجاره خانه را تامین کردم، امروز دو تا از فرزندانم ازدواج کردند و در مشهد زندگی می‌کنند.

پس از جدایی از شوهرم چون توافقی طلاق گرفتم مهریه‌ام را بخشیدم از طرفی هم گفته بود اگر نفقه بخواهی بچه‌ها را ازت می‌گیرم، پس  تمام حق و حقوقم را بخشیدم، مگر می‌شد که از بچه‌ها جدا باشم، بنابراین باید کار می‌کردم تا خرج زندگی را دربیاورم، اینجا غریب بودم و تنها خدا را داشتم، دستم را به زانو زدم و روی پای خودم ایستادم، با یک وزنه شروع به کار کردم و کم کم توانستم بساطی به راه بیاندازم.

حتی به خواهر و برادرم هم رو نیانداختم و با زحمت‌کشی روی پای خودم نان درآوردم، از دیگران تقاضای پول و کمک نمی‌کردم البته خیلی قدیما که جوان بودم در برج  پاستور کار برایم پیدا شد کار خوبی بود اما متاسفانه سواد نداشتم، مجبور شدم دستفروش باقی بمانم.

۲۲ سالم بود که از شوهرم جدا شدم و پسر کوچکم را باردار بودم که وسط میدان امام دستفروشی را پیشه کردم، اولین درآمدی که از بساط بدست آوردم ۱۰ تومان بود با آن پول میوه خریدم و با خود به خانه بردم.

فرزندانم امروز شغل دارند اما خرج خانه و زندگی و فرزندان خود را درمی‌آورند، من هم خرج خودم را با همین بساط تامین می‌کنم البته بعضی وقت‌ها بیشتر تلاش می‌کنم تا هزینه درمان صورتم را  جور کنم امروز هزینه دوا و دکتر خیلی گران شده است.

کار سختی دارد ۱۰۰ نفر قیمت می‌کنند تا یک نفر خرید کند اما من با زبان خوش با مشتری حرف می‌زنم، بعضی‌ها هم تخفیف می‌خواهند جوراب ۴ هزار تومانی را ۳ هزار تومان می‌خواهند وقتی خودم ۳ هزار و ۵۰۰ خریدم چه طور تخفیف بدهم؟

زمستان و تابستان هم سختی خودش را دارد، یادم می‌آید روزهای اول که بساط کرده بودم در زمستان سرد نشستم کنار یکی از باغچه‌های میدان سر ظهر برف و یخ آب شده و روان به سمت سرازیری می‌رفت عصری که هوا خیلی سرد شد نتوانستم از جا بلند شم متوجه شدم برف‌های آب شده زیر کفشم جمع شده و تا عصر یخ زده و یک تکه یخ بزرگ زیر کفش‌هایم بود.

 

از صفر شروع کردم، فقط همان ترازو را داشتم که یادم نیست چقدر خریدمش، چند مدتی با ترازو کاسبی کردم تا اینکه یکی از کسبه‌های میدان چند جین جوراب و چند دست لباس برایم آورد و گفت: ببین می‌توانی اینها را بفروشی، گفتم من پول ندارم که پول این جنس‌ها را بدهم گفت:  نگران نباش حالا بفروش حساب و کتاب می‌کنیم.

کمتر از دو ساعت تمام جوراب‌ها و لباس‌ها را فروختم و قرضم را دادم، از فروش لباس‌ها ۲۰ هزار تومان سود کردم و این ۲۰ هزار تومان شد سرمایه اولیه کار من و تا به امروز پیش رفتم، این روزها هم ۳۰ تا ۵۰ هزار تومان، بعضی وقت‌ها کمتر و یا بیشتر دشت می‌کنم خدا را شکر.

حساب و کتابم خوب بود و مغازه‌دار و بنکداران نقد و نسیه بهم جنس می‌دادند و من هم بعد از فروش سریع حسابم را صاف می‌کردم، از همین طریق پسرانم را بزرگ کردم و به جایی رساندم.

علاوه بر خرج بچه‌هام مستاجر هم بودم و ۱۵ هزار تومان پول پیش خانه داده بودم، کم کم ۱۰۰ هزار تومان، ۲۰۰ هزار تومان و ۵۰۰ هزار تومان به پول پیش خانه اضافه کردم و زندگی‌م ادامه داشت الان هم کمیته امداد خانه‌ای داده و در آنجا زندگی می‌کنم.

کار کردن سخت و دشوار است هر روز دو تا کارتن که هر کدام ۲۰ کیلو وزن دارد به علاوه یک نایلون بزرگ را تا پایین خیابان می‌برم، بارم سنگین است اما چاره‌ای نیست بعضی وقت‌ها بنده‌های خدا کمک می‌کنند، البته من به کسی نمی‌گویم کمک کنید روم نمی‌شود هر طور که شده خودم می‌برم.

سه شب بیش پسرم از مشهد آمد و اینجا  پشت سرم ایستاده بود، گفت «مامان تو واقعا مرد هستی نمیشه به تو گفت زن» مثل یک شیر از این پله‌ها با دو تا کارتن بزرگ پایین می‌روی.

از ساعت ۹ صبح تا یک ظهر و بعدازظهرها هم از ساعت ۴ تا ۸ شب کار می‌کنم، خسته شدم اما چاره‌ای نیست بالاخره باید خرجم را دربیاورم چون هیچ منبع درآمد دیگری ندارم به جز همین دستفروشی.

اعظم خانم در آخر می‌گوید: از عید به بعد به خاطر بیماری کرونا کار و کاسبی خیلی خراب شده هر چند وام کرونا یا وام یارانه هم به من تعلق نگرفت، از طرفی هم مشتری میگه این جوراب‌ها کرونا نداره! یا کارتخوان نداری؟ به خاطره همین بیماری خوب خرید نمی‌کنند و دست به پول نمی‌زنند، اما من ندارم که کارتخوان تهیه کنم، کاش می‌توانستم کارتخوانی داشته باشم.

 

پرده دوم

نگاهش خیره به زمین است و محو تماشای قدم‌های عابران، قدم‌هایی که گویی هزاران حرف برای گفتن دارند، برخی آرام و سلانه سلانه؛ برخی عجول و پرشتاب. گاهی می‌شود آدم‌ها را از گام‌هایشان شناخت، راه رفتن آدم‌ها مثل اثر انگشت منحصر به فرد است، اصلا این راه رفتن‌هاست که گویی مقصد را نشان می‌دهند.

صدای مشتری جهت نگاهش را تغییر می‌دهد، او به محض قیمت لیف و  جوراب را اعلام می‌کند و منتظر است، در مورد بافته‌هایش حرفی به میان می‌آورد که این طور و آن طور اما مشتری پس از مکثی با بالا و پایین کردن اجناس بدون خرید خداحافظی می‌کند.

او دوباره نگاهش خیره به قدم‌ها می‌شود و در ذهن برای هر قدم داستانی می‌بافد کار او بافندگی است گاهی کاموا را رج به رج می‌بافد تا یک لیف بالا بیاید یا عروسکی جان بگیرد، گاهی سرنوشت آدمیان را خط به خط  می‌بافد.

هنر دستش را بساط کرده سن و سالی از او گذشته اما برای حفظ روحیه‌ و کمک خرج زندگی راهی خیابان شده و با خرده‌هوش و سر سوزن ذوقی درآمد محدودی برای خود بدست می‌آورد.

حاج خانم صدایش می‌زنم، او هم با خوشرویی جوابم را می‌دهد و بین ما گپ‌وگفتی جریان می‌گیرد، او می‌گوید: پنج سال که مشغول دستفروشی هستم و هنر دستم خودم را می‌فروشم بعدازظهر در منزل قلاب‌بافی و صبح‌ها هم بساط می‌کنم.

با علاقه قلاب بافی می‌کنم و دوست دارم در اجتماع باشم البته درآمدی هم بدست می‌آورم که کمک‌خرجمان می‌شود، درآمدم ثابت نیست اما بعضی روزها سفارشی کار می‌کنم چون می‌توانم انواع مختلف لباس و رومیزی ببافم اما اینجا فروش ندارد مگر مشتری‌  سفارشی باشد.

اولین درآمدی که بدست آوردم ۲ هزار تومان بود خیلی خوشحال شدم و به خودم افتخار کردم الان هم روزانه ۴۰ تا ۵۰ هزار تومان درآمد دارم هر چند مهمترین کاری که با درآمدم از دستفروشی انجام می‌دهم تهیه جهیزیه برای دخترم است.

بافتن لیف و تزیینات مدام با چشم و دست سر و کار دارد و به مرور زمان چشم ضعیف می‌شود، هر چیزی که می‌بافم حداقل ۳ یا ۴ ساعت طول می‌کشد و کاموای اولیه‌اش هم خیلی گران شده اما باز هم بهتر از هیچ است.

هر کاری سختی خودش را دارد به طور مثال بعضی وقت‌ها از مشتری‌ها که بدون اطلاع از کار حرف‌های بزرگ می‌زنند یا می‌گویند جنس‌ها گران است ناراحت و دلگیر می‌شوم، در زمستان و سوز سرما پادرد می‌گیرم از طرفی هم تابستان با گرمای چند درجه اذیت می‌شم اما تحمل می‌کنم و از کار کردنم راضی هستم.

با کار کردن روحیه‌ام خوب شد و بچه‌هایم که متوجه شدن کار حال روحی‌ام را بهتر کرده مخالفت نکردند، سه فرزند دختر دارم که زمان‌های خالی برایشان انواع لباس‌ها  و تزیینات را قلاب بافی می‌کنم، به خانم‎ها توصیه می‌کنم حتما از هنر دستشان استفاده و گوشه‌ای از مخارج زندگی را تامین کنند.

البته بیماری کرونا بازار را کساد کرده بعضی از مشتری‌ها هم می‌گویند این جنس‌ها غیربهداشتی است و خرید نمی‌کنند ولی کسانی که انصاف دارند خودشان می‌دانند که کار دست و در خانه با بهداشت کامل بافته شده، اگر کارتخوان داشته باشم شاید کاسبی در روزهای کرونایی بهتر می‌شد اما از نظر مالی نمی‌توانم کارتخوان تهیه کنم.

وام هم خوبه دریافت کنم ولی نگران قسطش هستم چون درآمد روزانه ما مشخص نیست ممکن روزی اصلا درآمدی نداشته باشم و دست خالی به خانه برگردم در کل خدا را شکر و همیشه آرزو می‌کنم جوانان موفق و آخرت و عاقبت بخیر شوند و با سختی‌های زندگی بسازند.

 

پرده سوم

به محض رسیدن بساطش را علم می‌کند، سلیقه به خرج می‌دهد و جوراب‌ها را به تفکیک سایز می‌چیند و سنجاق‌های سر را جداگانه نخ کرده و بالای سرش آویزان می‌کند.

تند تند تمام وسایلش را مرتب می‎کند، در حین مرتب کردن اجناس نزدیک رفتم و مشغول قیمت کردن شدم جوراب چنده؟  این گل سرها چنده؟ او هم با صبوری قیمت داد، خودم را معرفی کردم و گفتم این سومین باری است که می‌آیم اما نبودی، بدون معطلی گفت مصاحبه نمی‌کنم، تصویر که اصلا.

از من اصرار و از او انکار بالاخره  با دلیل و برهان رضایت داد اما به شرطی که فقط مصاحبه باشد نه تصویری و نه عکسی، پس از اینکه به او اطمینان دادم عکس و تصویری در کار نخواهد بود با دلی مملو از غم می‌گوید: شوهرم در راه خانه با موتور تصادف و موتوری فرار کرد متاسفانه شوهرم دچار ضایعه نخاعی و از کار افتاده شد و درست ۱۰ ماه که من برای تامین خرج و مخارج خانه بساط زدم، اوایل خیلی برایم سخت بود اسکاج می‌بافتم و تو یک نایلون پشتم نگه می‌داشتم مشتری که جلو می‌آمد نشانش می‌دادم اما دیدم فایده ندارد و باید جدی کار کنم.

شوهرم کارگر ساختمان بود کم و زیاد کار می‌کرد و نان درمی‌آورد اما الان مخارج و اجاره خانه بر دوش من است بیمه هم نیستیم که حقوقی به ما تعلق بگیرد، من ماندم با شوهر مریض و یک دختر کوچک.

برای همین دستفروشی خیلی عذاب کشیدم، ۲۰ هزار تومان پول داشتم، رفتم بازار چند جفت جوراب خریدم و آمدم آنها را فروختم دوباره ‌رفتم از بازار چند جفت دیگر خریدم و فروختم چون پولم کم بود و آشنایی نداشتم کم کم خرید می‌کردم البته امروز اوضاع بهتر شد هفته‌ای جنس می‌خرم.

سرمای زمستان دستم را ترک ترک و زبر کرده، زیر برف آدم برفی می‌شدم تا لقمه نانی دربیاورم، تابستان هم که آفتاب صورتم را می‌سوزاند و الانم که کرونا بازار را خراب کرده و فروش ندارم دیروز ۱۰ هزار تومان جنس فروختم که شد کرایه ماشینم تا خانه.

از مسوولان هیچ انتظاری ندارم من از خدا انتظار دارم و امیدم را به پروردگار بستم البته گاهی هم دلگیر می‌شوم و غصه می‌خورم که خدایا چرا من را با این شرایط امتحان می‌کنی اما دوباره  شکرگزاری می‌کنم که صحیح و سالم هستم، می‌توانم کار کنم و دستم جلوی کسی دراز نیست.

خانواده‌ام حمایت می‌کنند اما چند روز؟ مشکل من یکی دو روز نیست باید روی پای خودم بایستم انشاءالله شوهرم شفا می‌گیرد و زود خوب می‌شود من به معجزه خدا ایمان دارم.

اگرچه مردم این محله خیلی کمکم کردند حتی چند نفری پیشنهاد کار دفتری بهم دادند اما موقعیت من طوری است که نمی‌توانم ساعات طولانی و مشخصی بیرون از خانه باشم چون باید مرتب شوهرم را تر و خشک کنم و به دخترم هم رسیدگی.

دستفروشی برای خانم‌ها خیلی سخته با این حال ترحم را دوست ندارم وقتی به چشم ترحم نگاهم می‌کنند معذب و دلگیر می‌شوم، ترحم یعنی چه؟ چرا باید به یکدیگر ترحم داشته باشیم؟

با اینکه خودم احتیاج دارم اما از جوراب‌ها و لیف‌هایم در اختیار دارالایتام می‌گذارم تا خداوند برکت به پولم بدهد و بازار خوبی داشته باشم، بارها و بارها به افراد کمک کردم تا خدا هم به من کمک کند، همیشه ایمان به خدا در زندگی‌ام موثر بوده و هست.

بازار روزهای کرونایی خیلی خراب شده چون مردم دستشان خالی است و هر چه دارند خرج مواد غذایی و خوراک می‌کنند، قدرت خرید ندارند اگرچه به سختی با دسته چک و ضمانت‌نامه و سه ماه دوندگی بدون ودیعه کارتخوان گرفتم، ولی بازار کساد است.

این خانم جوان در پایان می‌گوید: ناگفته نماند شهرداری هر شب ۵ هزار تومان پول می‌گیرد تا اجازه بدهد بساط کنیم، از طرفی یکی دو ماه بیش شماره حساب گرفتند تا ۵۰۰ هزار تومان وام کرونایی واریز کنند تا امروز که خبری نیست.

پرده چهارم

نمی‌دانم با خواندن این سطوح اشک چشمتان جاری شده یا هنوز بغضی خفته در گلوست، روایت اعظم خانم، خانم جوان ۳۴ ساله یا حاج خانم نه حماسه‌ای است که فردوسی آن را بسراید و نه پند و اندرزی که سعدی حکایت کند، این بانوان شیرزنانی در دنیایی واقعی زیر گنبد کبود هستند که استواری را معنا و الوند را شرمسار کرده‌اند.

این حکایت‌ها افسانه شاه پریان نیست سرزمین عجایبی هم وجود ندارد فقط دستان پینه بسته و ترک‌خورده زنانی است که با زحمت و مناعت طبع روزگار را خجل کردند.

آنها شعر ایستادگی را در گرما و سرما زیر تابش بی‌رحمی روزگار سرودند، شاید آدمیان نامشان را از بر نکنند یا منظومه‌شان را نخوانند اما تمام سنگفرش‌های خیابان، تابلوهای بی‌قواره و باقواره و درختان تنومند عزم راسخشان را از یاد نخواهند برد و تا دنیا دنیاست شهادت می‌دهند.

انتهای پیام/

دیدگاه شما

آخرین اخبار