به گزارش پایگاه خبری قهاوندخبر، قاسعلی زارعی نوشت : در ۱۱ شهریور سال ۱۳۶۰ عملیاتی در منطقه سرپل ذهاب انجام می شود با هدف تصرف چند تپه ماهور ، البته مشرف به دشت ذهاب و شهر سرپل؛
در این عملیات ۱۳ نفر از نیروهای اسدآباد از جمله فرمانده واعضای شورای فرماندهی سپاه اسدآباد شهید و یک شهر و ۱۴۰ روستای تابعه در ماتم و عزا مینشاند؛
این عملیات نتیجه و دست آوردی جز شهادت و داغ و آه و افسوس برای بازماندگان نداشت.
بعداز سالها از سر دلتنگی به اتفاق ۷۰ نفر از اقوام و یاران و بسیجیان و دلسوختگان قدم بر خاک این مناطق گذاشتیم؛ درست ۳۴ سال واندی از آن ایام گذشته بود؛
گوی هنوز عرق های ریخته شده شان در تپه ماهورها خشک نشده بود ،
انگار فریادهای الله واکبرشان هنوز طنین انداز است،
چشم هایم را آرام روی هم می گذارم تا تجسم کنم آن شب را،
همه گلهای روئیده در این تپه ها خاطره اند ،
چه زیبا روئیدهاند این شکوفهها؛
کمی به اطراف نگاهم را میچرخانم تا مسیر رفته شان را تماشا کنم تا رزم شان تا شجاعت شان تا فریادشان وتا به خاک غلطیدن شان ؛
ندای درونم نهیبم میزند!
ساکت باش!!
آنجا کسی دنبال قمقمه اش می گردد؛
آن یکی مرگ رفیقش را به ماتم نشسته و آن یکی مرهمی بر زخمی ؛
گلولهها چه بی رحمانه سیاهی شب را میشکافند و سینه ایی را نشانه ؛
پرستوها چه عاشقانه کوچ می کنند گوی خانه یارشان آنجاست.
سحرگاهان آرام خوابیده اند و نسیم صبحگاهی نوازش میکند تن خستهشان را
وچه سکوتی حکفرما شده از فریادها .
دستم را سایه چشمانم میگیرم، آن یکی هنوز خونش جاری است و هستی را به خونش رنگی،
چه سحرگاه عاشقانهایی و چه دلتنگی غریبانهیی.
از خود بیخود میشوم و فریادم بلند، آهای دوستان مهربانتر از برادر وآهای پیشکسوتان جهاد وشهادت خسته در خاکهای آغشته بخون؛ منم!! منِ خسته و از پا فتاده در کنارتان ،
میدانم اشکهای دلتنگیام رامیبینید قصه غصههایم را میشنوید، دل پر دردم دوا میخواهد، مرغ دلم لانهی میخواهد، شاید دوای دردش لانهی باشد در کنج دل مهربانتان،
بله منم همانی که بلیط پروازش مفقود و شدهاست آواره شهر،
وای خدای من چه سحرگاهی بوده آن روز،
همان یازدهمین روز از ششمین ماه سال شصت؛
سرم در پنجههای دستم میفشارم تا آرامش گیرم،
در میان همهمهها صدایی آشنا مرا بخود میاورد با دردی کهنه؛
او خلوتگه به برادرش رسیده و مشتی از خاک قراویز را به دست گرفته آنرا بر روی قلبش گذاشته و حاجی قربانش را میخواند؛
سکوت کوه های قراویز را به اسارت گرفته، فقط گریه های از ته دل برادری که بعد از ۳۴ سال در کنار خاک برادر ، و چه غمگین است این سکوت واین گریه.
اما نه ؛ !! سکوت شکست می خورد و فریاد از مهمانان بلند میشود و همه گریه میکنند، کوه به صدا در آمد و هم صدا با صاحب گریه؛
گریه های محمد رضا برای داداش حاجی قربان تمامی ندارد، او بدون روضه میگرید و برادرش را در کوه فریاد میزند او برادرش را از دشت ذهاب و کوه های قراویز می جوید و می بوید ومی گرید؛
و چقدر این دل من سخت است واین چشم ها چقدر کم سو شده اند و این گوشها ناشنوا و این صدا خاموش.
گروه ۷۰ نفره اشک می ریزند به این دلتنگی و این صدای حزین واین هایهای گریهی برادری در فراق برادر؛
هوش و گوش وچشمم را بقچه میکنم برسینه ام تا تسلای دلم باشد
تا برای همیشه بماند معمای آن شب در پروازی خاموش
دیدگاه شما